۲۲۱- باغ سینه صبا وقت سحر بویی ززلف یار می آورد دل دیوانه مارا به نو در کار می آورد من آن شکل صنوبر را زباغ سینه برکندم که هرگل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد زبیم غارت عشقش دل اندر خون رها کردم ولی می ریخت خون و ره …
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
آمار سایت